درباره رابطه شناخت و پراتیک ، دانستن وعمل کردن
ماتریالیسم پیش ازمارکس مسئله شناخت را جدا از خصلت اجتماعی انسان و تکامل تاریخی بشریت ملا حظه می کرد وازاین رونمی توانست وابستگی شناخت را به پراتیک اجتماعی ، یعنی وابستگی شناخت را به تولید و مبارزه طبقاتی درک کند.
مارکسیستها قبل ازهرچیز براین عقیده اند که فعالیت تولیدی بشر اساسی ترین فعالیت عملی و تعیین کننده هر نوع فعالیت دیگراوست. شناخت انسانها بطورعمده به فعالیت آنها درتولید مادی وابسته است؛ درجریان این فعالیت تولیدی انسانها رفته رفته پدیده های طبیعت ، خواص و قانونمندیهای طبیعت و مناسبات میان انسان و طبیعت را درک می کنند؛ آنها درعین حال از طریق فعالیت تولیدی خود به تدریج و به اندازههای گونا گون روابط معین بین انسانها را می شناسند. هیچ یک ازاین معلومات نمی تواند جدا از فعالیت تولیدی کسب شود. درجامعه بدون طبقه هر فرد بمثابه عضوی ازاین جامعه با سایراعضای جامعه تشریک مساعی می کند ، بین آنها مناسبات تولیدی مشخصی برقرارمی سازد و به فعالیت تولیدی درجهت حل مسایل زندگی مادی انسانها میپردازد. اینست سرچشمه اصلی تکامل شناخت بشر.
پراتیک اجتماعی انسان فقط به فعالیت تولیدی محدود نمی شود ، بلکه دارای اشکال متعدد دیگری نیزمیباشد : مبارزه ،طبقاتی ، زندگی سیاسی ، فعالیت علمی وهنری دریک کلام ، انسان بمثابه یک موجود اجتماعی درکلیه شئون زندگی عملی جامعه شرکت می کند. ازاین روانسان نه فقط درزندگی مادی بلکه درزندگی سیاسی و فرهنگی ( که با زندگی مادی پیوند نزدیک دارد) نیزباندازه هایگونا گون به درک مناسبات مختلف بین انسانها دست می یابد دربین این انواع پراتیک اجتماعی ، بویژه مبارزه طبقاتی دراشکال گوناگونش برتکامل شناخت انسان عمیقا تاثیرمی گذارد. در جامعه طبقاتی هرفرد بمثابه عضوی از یک طبقه معین زندگی می کند وهیچ فکرواندیشه ای نیست که برآن مهر طبقاتی نخورده باشد.
مارکسیستها برآنند که فعالیت تولیدی جامعه انسانی قدم به قدم از یک سطح دانی به یک سطح عالی تکامل می یابد، و باین سبب شناخت بشرنیز، چه درباره طبیعت و چه درباره جامعه، قدم به قدم از یک سطح دانی به یک سطح عالی ، یعنی از سطح به عمق و از یک جانبه به چند جانبه رشد می یابد. درطول یک دوره تاریخی بسیار طولانی، بشرتاریخ جامعه را فقط بطور یک جانبه می توانست درک کند، زیرا که از یک سو تعصب مغرضانه طبقات استثمارگر پیوسته موجب تحریف تاریخ جامعه می گردید واز سوی دیگر حجم نازل تولید افق دید انسان را محدود می ساخت تنها زمانی که پرولتاریای مدرن همراه با نیروههای عظیم مولد - صنایع بزرگ - پا به عرصه وجود گذاشت ، بشرتوانست درکی همه جانبه و تاریخی از تکامل تاریخ جامعه بیابد و شناخت خود را از جامعه به علم مبدل سازد این علم مارکسیسم است
مارکسیستها برآنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارج محسوب می گردد وضع واقعی چنین است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت می شود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی ( تولید مادی، مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتایج پیش بینی شده دست یابد اگرانسان بخواهد درکارخود موفقیت حاصل کند، یعنی به نتایج پیش بینی شده دست یابد، باید حتماً ایده های خود را با قانونمند یهای دنیای خارج عینی منطبق سازد؛ اگراین ایده ها با قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق نگرند، انسان درپراتیک با شکست مواجه خواهد شد. انسان پس ازمواجه شدن با شکست درس می گيرد، ایده های خود را برای انطباق با قانونمندیهای دنیای خارجی تصحیح می کند و بدینسان می تواند شکست را به پیروزی بدل سازد؛ این حقیقت در ضرب المثلهای « شکست مادر پيروزی است» و « ضررآدمی را عاقل می کند » مصداق می یابد. تئوري شناخت ماتریالیسم دیالکتیک، پراتیک را دردرجه اول قرارمی دهد و براین نظراست که شناخت بشر به هیچ وجه نمی تواند از پراتیک مجزا گردد و کلیه تئوریهای نادرست را که اهمیت پراتیک را نفی و شناخت را از پراتیک جدا می کنند، رد می نماید لنین می گوید: « پراتیک بالاتراز شناخت (تئوریک) است ، زیرا نه فقط دارای ارزش عام است، بلکه ارزش واقعیت بلاواسطه را نیز دارا می باشد.» (ا) فلسفه مارکسیستی ماتریالیسم دیالکتیک، دارای دو ویژگی کاملا بارزاست : ویژگی اول ، خصلت طبقاتی آن است - این فلسفه به صراحت اعلام می دارد که ماتریالیسم دیالکتیک درخدمت پرولتاریاست: ویژگی دوم، خصلت پراتیک آن است - این فلسفه تاکید می کند که تئوری وابسته به پراتیک است، پراتیک پایه واساس تئوری را می سازد و تئوری به نوبه خود به پراتیک خدمت می نماید. اینکه آیا یک شناخت یا تئوری با حقیقت وفق می دهد به وسیله احساس ذهنی معین نمی شود، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی معلوم می گردد. معیار سنجش حقیقت فقط می تواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است (٢).
پس بالاخره شناخت بشرازپراتیک چگونه حاصل می شود واین شناخت به نوبه خود چگونه به پراتیک خدمت می کند؟ برای درک این موضوع کافی است که به پروسه تکامل شناخت نظربیافکنیم.
انسان درپروسه پراتیک درنظراول فقط ظواهروجوانب جداگانه و روابط خارجی اشیاء وپدیده های گونا گون را می بیند. فی المثال گروهی برای یک سفر تحقيقي از خارج به ین ان می آیند، دریکی دوروزاول موقعيت جفرافیایی شهری خیابانها و خانه ها را می بینند، با مردم بسیاری تماس برقرار می کنند، در ضیافتها، جلسات شبانه و میتینگهاي توده ای شرکت می جویند، صحبتهای گوناگون می شنوند واسناد مختلف را مطالعه می کنند؛ همه اینها ظواهر و جوانب جداگانه اشیاء و روابط خارجی اشیاء و پدیده ها هستند. این مرحله از پروسه شناخت را مرحله شناخت حسی یعنی مرحله احساسها و تصورات مي نامند . به سخن دیگراین اشیاء و پدیده های جداگانه در ین ان بر ارگانهای حسی اعضای هيئت تحقیقی اثر می گذارند، درآنها احساسهای معینی را برمی انگيزاند و باین ترتيب درمغز آنها یک سلسله تصورات و یک رابطه خارجی تقریبی بین این تصورات به وجود میآورند. این اولین مرحله شناخت است در این مرحله انسان هنوز قادر به ساختن مفاهیم عمیق و یا اخذ نتایج منطقی نیست.
ادامه پراتیک اجتماعی باعث می گردد که اشیاء وپدیدههایی که درجریان پراتیک درانسان ایجاد احساس وتصورمی کند، به دفعات تکرارشوند: سپس درمغز انسان تغييري ناگهاني ( یعنی جهشی ) درپروسه شناخت بوجود می آید، مفاهیم ساخته می شوند. مفاهیم دیگرظواهر، جوانب جداگانه و روابط خارجی اشیاء و پدیده ها نیستند، بلکه ماهيت و بطن، مجموع و بالاخره روابط درونی اشیاء و پدیده ها را دربرمی گيرند، بین مفهوم و احساس نه فقط از نظر کمی بلکه ازنظر کيفي نیزتفاوت هست. چنانچه دراین جهت پیشرفت بیشتري گردد و متد قضاوتی و نتيجه گيری بکاررود، سرانجام می توان به اخذ نتایج منطقی توفیق یافت اصطلاح «ابروانتان را درهم کشید تا در مغزتان ایدهای ایجاد گردد » و یا « بگذار کمی فکر کنم » در صحبت روزمره باین معنی است که انسان درمغزش با مفاهیم کارمی کند تا بتواند حکم صادرکند ونتیجه گيری نماید.این دومین مرحله شناخت است اعضای هیئت تحقیقی سپس از جمع آوری مفروضات مختلف و « تفکر و تامل » درآنها قادربه صدور چنین حکمی خواهند شد « حزب کمونیست درسیاست جبهه متحد ملی ضد ژاپنی خود پیگير، صمیمی و صادق است»؛ و پس ازآنکه چنین حکمی صادرنمودند ، هرگاه درامر وحدت و نجات میهن صادق باشند ، می توانند گامی فراتر نهند و به نتیجه زیر برسند: « جبهه متحد ملی ضد ژاپنی می تواند پیروز شود.» این مرحله مفاهیم ، احکام و نتیجه گيريها در سراسر پروسه شناخت انسان از یک شیئی یا پدیده مرحله مهم تری را تشكيل می دهد؛ این مرحله شناخت تعقلي است. وظیفه واقعی شناخت اینستکه ازاحساس به تفكر برسد ، به آنجا برسد که پله به پله از تضادهای درونی اشیاء و پدیده های عینی ، ازقانونمندیهای آنها، ازرابطه درونی بین این و آن پروسه آگاهی یابد، به عبارت دیگر به شناخت منطقی برسد تکرارمی کنیم : وجه تمایز شناخت منطقی از شناخت حسی دراینستکه شناخت حسی جوانب جداگانه ظواهرو رابطه خارجی اشیاء و پدیدهها را شامل می شود، حال آنکه شناخت منطقی قدم بزرگی به پیش برمی دارد و به مجموعه و ماهیت اشیاء و پدیدهها و روابط درونی بین آنها، به کشف تضادهای درونی محیط می رسد و بنابراین می تواند بر تکامل محیط در مجموع آن ، درروابط درونی تمام جوانب آن تسلط یابد.
این تئوری ماتریالیستی - دیالکتیکی پروسه تکامل شناخت که براساس پراتیک مبتنی است واز سطح به عمق نفوذ می کند، تا قبل از پیدایش مارکسیسم از طرف هیچ کس بیان نیافته بود. اولین بارماتریالیسم مارکسیستی این مسئله را بطور صحیح حل کرد و بطورماتریالیستی و دیالکتیکی حرکت عمیق شناخت را نشان داد و معلوم نمود که چگونه انسان بمثابه یک موجود اجتماعی طی پراتیک پدیده تولید و مبارزه طبقاتی که دائمأ درحال تکراراست، ازشناخت حسی به شناخت منطقی حرکت می کند لنین می گوید : « تجرید ماده و قانون طبیعت ، تجرید ارزش وغیره، خلاصه همه تجریدات علمی ( صحیح وجدی ، نه پوچ و بی معنی) طبیعت را ژرفتر، درست تروکاملتربازتاب می کند. »(٣) مارکسیسم - لنینیسم معتقد است که صفت مشخصه دو مرحله پروسه شناخت دراینست که شناخت درمرحله پایین تربمثابه شناخت حسی و درمرحله بالاتر بمثابه شناخت منطقی تظاهرمی کند؛ معذلک این هردو مرحله، مراحل مختلف پروسه واحد شناخت را تشکیل می دهند. حسی و تعقلی خصلتاً با هم فرق می کند ، ولی ازهم جدا نیستند ، بلکه بر اساس پراتیک به یک واحد کل تبدیل می شوند. پراتیک ما ثابت می کند : آنچه که بطور حسی برداشت می شود ، نمی تواند بلافاصله از طرف ما مفهوم شود و فقط آنچه که مفهوم شده است می تواند عمیق ترحس شود. احساس فقط مسئله ظواهر خارجی را حل می کند ، در صورتی که تنها تئوری می تواند مسئله ماهیت و بطن را حل کند. حل این مسائل به هیچ وجه نمی تواند جدا از پراتیک انجام گیرد. برای هر کس که بخواهد پدیده ای را بشناسد ، راه دیگری نیست به جز اینکه شخصأ با آن پدیده درتماس بیاید ، یعنی زندگیش ، ( پراتیک) را درمحیط آن پدیده بگذراند. درجامعه فئودالی غیرممکن بود که بتوان ازپیش قانونمندیهای جامعه سرمایه داری را شناخت ، زیرا درآن زمان سرمایه داری پدید نگشته بود و پراتیک آن موجود نبود. مارکسیسم فقط می توانست محصول جامعه سرمایه داری باشد. مارکس دردوره سرمایه داری لیبرال نمی توانست بعضی ازقانونمندیهای ویژه عصرامپریالیسم را قبلا بطور مشخص بشناسد ، زیرا که امپریالیسم - آخرین مرحله سرمایه داری- هنوزپدید نگشته بود و پراتیک آن هنوز موجود نبود ؛ تنها لنین واستالین توانستند این وظیفه را به عهده گیرند . علت اینکه مارکس، انگلس، لنین واستالین موفق به تدوین تئوریهای خود گردیدند - به رغم نبوغ خود - بطورعمده شرکت شخصی آنها درپراتیک مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی آن زمان بود. بدون شرط اخیرهیچ نابغه ای نمی توانست به موفقیت برسد. ضرب المثلی که می گوید : « مرد حکیم از هر چه که در دنیا می گردید بدون آنکه خانه اش را ترک کند، با خبر است » درگذشته یعنی زمانیکه سطح رشد تکنولوژی هنوزنازل بود، جمله ای توخالی بیش نبود. با وجود آنکه این ضرب المثل برای عصر کنونی - عصر رشد تکنولوژی می تواند معتبر باشد ، افراد دارای معلومات واقعی شخصی آنهایی هستند که دردنیا مشغول پراتیک اند. فقط زمانی که این افراد درپراتیک خود معلومات کسب کنند واین معلومات ازطریق نوشته و وسایل تکنیکی به « مرد حکیم » تحویل داده شود، آن مرد « حکیم » می تواند بطورغیرمستقیم « ازهرچه که دردنیا می گذرد باخبرگردد.» اگرشخصی بخواهد یک یا چند پدیده معین را مستقیمآ بشناسد، باید شخصأ درمبارزه ی عملی به منظور تغییر واقعیت و تغییرآن یک یا چند پدیده شرکت جوید؛ چه فقط از این طریق است که می تواند با ظواهر خارجی آن یک یا چند پدیده تماس حاصل نماید و تنها با شرکت شخصی دریک چنین مبارزه ی عملی به منظور تغییر واقعیت است که امکان می یابد ماهیت یا بطن آن یک یا چند پدیده راعیان سازد و آنرا درک نماید. این طریقی است که درحقیقت هرانسان دررسیدن به شناخت می پیماید؛ منتها فقط مطلب دراینجاست که بعضی ها حقیقت را عمدا قلب وادعای عکس آنرا می نمایند. مضحک ترین افراد در جهان آن «عقل کل هایی » هستند که ازاینجا و آنجا بعضی معلومات بریده و تصادفی کسب کرده اند و به خود لقب « اولین شخصیت دردنیا » را می دهند؛ این فقط نمودارآن است که آنها توانایی خود را نمی شناسند. معلومات - این علم است و دراینجا نه دیگرجای تقلب و دغل بازی است و نه جای تکبر و خودبینی ، بلکه به عکس قطعا صداقت و تواضع لازم می آید اگر بخواهی دانش بیاندوزی، باید درپراتیک تغییرواقعیت شرکت کنی. اگر بخواهی مزه گلابی را بدانی، باید آنرا تغییردهی یعنی بجوی. اگربخواهی ساختمان و خواص اتم را بشناسی، باید آزمایشهای فیزیکی و شیمیایی انجام دهی، یعنی باید وضع اتم را تغییر دهی. اگر بخواهی تئوری و متدهای انقلاب را بشناسی ، باید درانقلاب شرکت کنی. تمام معلومات واقعی ازتجربه مستقیم سرچشمه می گیرند. ولی انسان نمی تواند همه چیز را خود مستقیمآ تجربه کند؛ در واقع قسمت عمده معلومات ما نتیجه تجربه غیرمستقیم است، مثل تمام معلوماتی را که اززمانهای گذشته وکشورهای خارجی به ما رسیده اند. این معلومات برای پیشینیان ما و برای خارجیان محصول تجربه مستقیم است اگر این معلومات که در نتیجه تجربه مستقیم از طرف پیشینیان ما ویا خارجیان بدست آمده است، با شرط « تجرید علمی» لنین منطبق باشد و واقعیت عینی را بطورعلمی بازتاب کند، قابل اطمینان است ، درغیراین صورت موثرنیست. باین جهت معلومات انسان تنها از دو بخش تشکیل می شود: تجربه مستقیم و تجربه غیرمستقیم بعلاوه، آنچه که برای من تجربه غیرمستقیم است ، برای دیگران تجربه مستقیم است. لذا اگرمعلومات را درمجموع درنظربگیریم، هیچ معلوماتی نیست که ازتجربه به مستقیم جدا باشد. سرچشمه همه معلومات احساسهایی هستند که ارگانهای حسی فیزیکی انسان ازدنیای خارجی عینی دریافت می کند. هرکس که این احساسها را نفی کند، تجربه مستقیم راانکارنماید و شرکت شخصی درپراتیک تغییرواقعیت را رد کند، ماتریالیست نیست. به این علت است که «عقل کلها » چنین - به نظرمی آیند یک ضرب المثل قدیمی چینی می گوید: « بدون رفتن به درون مغاک ببر، چگونه می توان بچه ببررا شکارکرد» این ضرب المثل حقیقتی را بازگو می کند که هم برای پراتیک انسان وهم برای تئوری شناخت معتبراست. شناخت جدا از پراتیک غیرممکن است.
برای توضیح حرکت ماتریالیستی - دیالکتیکی شناخت که براساس پراتیک تغییردهنده واقعیت پدید می آید - برای توضیح حرکت تعمیق تدریجی شناخت - چند مثال مشخص زیررا می آوریم :
پرولتاریا درآغاز دوره پراتیک خود یک دوره تخریب ماشین آلات ومبارزه خود به خودی - از نظرمعرفت بر جامعه سرمایه داری هنوزدرمرحله شناخت حسی قرارداشث و فقط جوانب جداگانه و روابط خارجی پدیده های گوناگون سرمایه داری را می شناخت. پرولتاریا درآن زمان هنوز به اصطلا ح یک « طبقه در خود » بود ولی زمانی که پرولتاریا به دومین دوره پراتیک خودی به دوره مبارزه اقتصادی و سیاسی آگاهانه و متشکل رسیده براساس پراتیک، براساس تجاربی که ازمبارزه ات طولانی جمع آوری کرده بود - تجارب گونا گونی که مارکس و انگلس آنها را بطورعلمی تعمیم دادند و ازاین طریق تئوری مارکسیستسی را بوجود آوردند و بدان وسیله پرولتاریا را آموزش دادند - توانست ماهیت جامعه سرمایه داری، مناسبات استثماری موجود میان طبقات جامعه و همچنین رسالت تاریخی خود را درک نماید و فقط آنگاه بود که پرولتاریا به یک « طبقه برای خود » مبدل گشت. شناخت خلق چین ازامپریالیسم نیز چنین سیری را گذرانده است مرحله اول، مرحله شناخت سطحی و حسی بود، مانند مبارزه ات جبنش های تای پبن وای حه توان وغیره که بطور کلی علیه خارجیان تظاهر می کرد. تنها درمرحله دوم یعنی درمرحله شناخت تعقلی بود که خلق چین به تضادهای گوناگون داخلی و خارجی امپریالیسم پی برد وکنه این مطلب را شناخت که امپریالیسم در اتحاد با بورژوازی کمپرا دور و طبقه فئودال چین توده های وسیع خلق چین را مورد ستم و استثمار قرارمی دهد این شناخت تقریبا از زمان جنش ٤ مه سال ١٩١٩ شروع شد.
حال نظری به مسئله جنگ بیافکنیم. اگرآنهایی که جنگ را رهبری می کنند، فاقد تجربه جنگی باشند، در مرحله اول قادربه فهم قانونمندیهای ژرف هدایت یک جنگ مشخص ( فی المثل انقلاب ارضی ده سال گذشته ما) نخواهند شد. آنها درمرحله اول فقط با شرکت شخص خود نبردهای متعددی را تجربه می کنند و درضمن شکستهای فراوانی متحمل می شوند. ولی این تجارب ( تجارب پبروزیها و بخصوص تجارب شکستها) به آنان امکان می دهد تا آنچه را که ذاتی مجموع جنگ است ، یعنی قانونمندیهای آن جنگ مشخص را دریابند، استراثژی و تاکتیک آن را بفهمند و باین ترتیب جنگ را با اطمینان هدایت کنند. دراین هنگام اگر فرماندهی بدست یک شخص بی تجربه بیافتد، او فقط پس ازآنکه دچار یک سری شکست شد ( تجربه یافت) می تواند قانونمندیهای واقعی جنگ را دریابد.
اغلب رفقایی که درقبول یک کارمعین تامل می کنند، می شنویم که می گویند:« من مطمئن به انجام این کار نیستم » چرا آنها به خود اطمینان ندارند؟ زیرا که آنها فاقد فهم سیستمایک ازمضمون و شرایط آن کارمی باشند، و یا هیچ گاه و یا به ندرت با کاری شبیه آن سروکارداشته اند، وازاین روست که درک قوانین آن کار خارج از حیطه توانایی آنها قرارمی گیرد. ولی بعد ازتحقیق دقیق در وضع و شرایط آن کاراندکی به خود اطمینان یافته و تمایل خود را برای انجام آن کار اعلام می نمایند. اگرآنها مدتی مشغول این کار باشند و تجربه پیدا کنند وهرگاه وضع موجود رابدون پیشداوری مورد بررسی قراردهند، نه اینکه آن را ذهنی ، یکجانبه و سطحی ملا حظه نمایند، آنگاه شخصأ درمورد طرزانجام آن کاربه نتیجه خواهند رسید واطمینانشان به کاربمراتب بیشترخواهد شد.تنها کسانی که با مسائل بطور ذهنی، یکجانبه و سطحی برخورد می نمایند، پس از رسیدن به محل جدیدی بدون اطلاع ازوضع محل،بدون ملاحظه کار درمجموع ( گذشته آن و مجموع وضع فعلی آن) و بدون رفتن به بطن و ماهیت کار ( خصلت روابط درونی آن با کارهای دیگر) ، بلافاصله با فخرفروشی شروع به صدوردستورات و فرامین می کنند - چنین اشخاصی محکوم به سقوط و لغزش اند.
بنابراین می توان ملا حظه کرد که نخستین گام درپروسه شناخت، تماس با پدیده های خارجیست - مرحله احساسها. گام دوم، سنتز داده های ناشی ازاحساسها و تنظیم و تغییرآنهاست - مرحله مفاهیم، احکام و نتیجه گیریها تنها وقتی داده های ناشی از احساسها بطور فراوان ( نه بریده برید ه و ناقص) دردست باشند و با واقعیت تطبیقکند ( نه اینکه خیالی باشند)، می توان براساس آن دادهها، مفاهیم صحیح ساخت و نتایج منطقی گرفت.
دراینجا باید دو نکته مهم را بویژه خاطرنشان ساخت. به نکته اول دربالا اشاره شد، ولی اینجا دوبارهلازم به تکراراست - وآن مسئله وابستگی شناخت تعقلی به شناخت حسی است. هرکس براین نظرباشد که شناخت تعقلی لازم نیست از شناخت حسی ناشی شود، ایده آلیست است ه مکتبی وجود دارد موسوم به مکتب « راسیونالیسم » که فقط واقعیت عقل را قبول دارد و واقعیت تجربه را نفی می کند و براین عقیده است که تنها عقل قابل اعتماد است ، تجربه حسی قابل اعتماد نیست؛ اشتباه این مکتب دراینست که حقایق را وارونه جلوه می دهد اعتبارشناخت تعقلی درست باین جهت است که ازادراک حسی سرچشمه می گیرد، درغیر این صورتشناخت تعقلی جویباری بدون چشمه،درختی بدون ریشه و فقط مخلوقی ذهنی و غیرقابل اعتماد خواهد بود. از نظر سیرتوالی در پروسه شناخت تجربه حسی تقدم می یابد؛ ما اهمیت پراتیک اجتماعی را درپروسه شناخت درست به این جهت تاکید می کنیم که تنها پراتیک اجتماعی است که می تواند موجب گردد بشرشروع به معرفت یابی کند وازدنیای خارجی عینی تجربه حسی بگیرد. اگر شخصی چشم و گوش خود را ببندد و خویشتن را ازجهان خارجی عینی کاملا جدا سازد ، دیگربرایش صحبتی از شناخت نمی تواند در میان باشد. شناخت با تجربه آغاز می شود - اینست ماتریالیسم تئوری شناخت (٤)
نکته دوم لزوم تعمیق شناخت ، یعنی لزوم رشد مرحله حسی شناخت به مرحله تعقلی شناخت است - اینست دیالکتیک تئوری شناخت ، تصوراینکه شناخت می تواند درمرحله دانی یعنی مرحله شناخت حسی بماند و فقط شناخت حسی قابل اعتماد و شناخت تعقلی غیرقابل اعتماد است ، به معنای تکراراشتباهات مکرر مکتب « امپریسم » درتاریخ می باشد. اشتباهات این نظریه درعدم درک این مطلب است که گرچه دادههای ادراک حسی بازتاب برخی از واقعیات جهان خارجی عینی هستند ( من دراینجا به مبحث امپریسم ایده آلیستی که تجربه را فقط به اصطلاح معاینه نفس برمی گرداند، وارد نمی شوم) معهذا فقط یکجانبه و سطحی می باشند؛ چنین بازتابی ناکامل است، بازتاب ماهیت اشیاء و پدیده ها نیست. برای انعکاس کامل اشیاء و پدیدهها ، برای انعکاس ماهیت و قانونمندیهای درونی آنها باید با تعمق درباره آنها به تغییرداده های فراوان ادراک حسی پرداخت ، یعنی کاه را از گندم جدا ساخت، آنچه را که نادرست است حذف و آنچه را که درست است حفظ نمود، از یکی به دیگری حرکت کرد و ازبرون به درون نفوذ نمود و باین ترتیب سیستمی ازمفاهیم و تئوریها بوجود آورد - یعنی باید جهشی از شناخت حسی به شناخت تعقلی انجام داد. شناختی که چنین ساخته و پرداخته شده باشد ، دیگر بیشتر میان تهی و غیرقابل اعتماد نخواهد بود ، بلکه برعکس هر آنچه که در پروسه شناخت برپایه پراتیک بطورعلمی ساخته و پرداخته شد ه باشد ، به گفته لنین واقعیت عینی را ژرفتر؛ درست تر و کاملتر منعکس می سازد. درست همین حقیقت را پراتیسین های عامی درک نمی کنند؛ آنها به تجربه پربها می دهند، ولی به تئوری توجه نمی کنند و ازاینرو قادرنیستند یک پروسه عینی کامل را ازآغازتا انتها در نظربگیرند. آنها سمت گیری روشن و افق دید وسیع ندارند و ازموفقیتهای اتفاقی خود و درک گوشه ای از حقیقت نشئه می شوند. اگر چنین اشخاصی انقلاب را رهبری کنند، انقلاب را به بن بست خواهند کشانید.
شناخت تعقلی به شناخت حسی وابسته است ، شناخت حسی باید به شناخت تعقلی تکامل یابد- اینست تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک درفلسفه ، و نه « راسیونالیسم » و نه «امپریسم » هیچکدام خصلتی تاریخی یا دیالکتیکی شناخت را نمی فهمند، و گرچه هر یک ازاین مکاتب دربرگیرنده جانبی ازحقیقت است ( دراینجا ازراسیونالیسم و امپریسم ماتریالیستی گفتگو می کنیم ، نه ازراسیونالیسم وامپریسم ایده آلیستی)، معهذا ازلحاظ تئوری شناخت در مجموع، هردونادرستند. حرکت ماتریالیستی - دیالکتیکی شناخت از حسی به تعقلی هم درمورد یک پروسه کوچک شناخت ( فی المثل شناخت شیئی یا کاری) صادق است و هم درمورد یک پروسه بزرگ شناخت (مثل شناخت یک جامعه یا یک انقلاب ).
ولی حرکت شناخت به اینجا پایان نمی یابد اگرحرکت ماتریالیستی دیالکتیکی شناخت در شناخت تعقلی بازمی ایستاد، فقط نیمی از مسئله حل می شد که از نظرگاه فلسفه مارکسیستی به هیچ وجه نیم مهمترنیست. فلسفه مارکسیستی برآنست که مهم ترین مسئله درک قانونمندیهای جهان عینی برای توضیح جهان نیست ، بلکه استفاده ازشناخت این قانونمندیهای عینی برای تغییر فعال جهان است. از نظر دیدگاه مارکسیسم تئوری دارای اهمیت است واهمیت آن در این تزلنینی کاملا بیان یافته است: « بدون تئوری انقلا بی هیچ جنبش انقلا بی نمی تواند وجود داشته باشد » (٥) اما مارکسیسم اهمیت تئوری را درست و فقط باین علت تاکید می کند که تئوری می تواند راهنمای عمل باشد. اگر ما تئوری صحیحی داشته باشیم ، ولی فقط درباره آن پرحرفی کنیم، آنرا در قفس حبس نماییم و بعمل درنیاوریم ، آنگاه این تئوری هراندازه هم که خوب باشد، بی اهمیت خواهد شد. شناخت با پراتیک آغازمی گردد، و شناخت تئوریک ازطریق پراتیک کسب می شود و باید دوباره به پراتیک بازگردد. نقش فعال شناخت نه فقط در جهش فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان می یابد بلکه - و این مهم تراست - باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلا بی نیز بیان یابد. پس ازآنکه انسان قانونمندیهای جهان را شناخت ، این شناخت باید دوباره به پراتیک تغییر جهان بازگردد، دوباره در پراتیک تولید، درپراتیک مبارزه ی طبقاتی انقلابی و مبارزه ی ملی اانقلابی و درپراتیک آزمونهای علمی بکار برده شود.- اینست پروسه آزمایش و تکامل تئوری ، ادامه تمام پروسه شناخت این مسئله که آیا تئوری با واقعیت عینی می خواند یا نه ، درحرکت شناخت از حسی به تعقلی - که ما در بالا از آن سخن راندیم - کاملا حل نمی شود و نیز نمی تواند کاملا حل شود. یگانه راه حل کامل این مسئله این است که شناخت تعقلی را به پراتیک اجتماعی بازگردانیم ، تئوری را در پراتیک بکار بندیم و ببینیم که آیا این تئوری ما را به هدف مورد نظر می رساند یا نه. درستی بسیاری از تئوریهای علوم طبیعی نه فقط درزمان تدوین آنها ازطرف دانشمندان علوم طبیعی به ثبوت رسید، بلکه صحت این تئوریها بعدها نیز در پراتیک علمی تصدیق گشت. به همین ترتیب مارکسیسم - لنینیسم نه فقط درزمانی که از طرف مارکس، انگلس، لنین واستالین به طریق علمی آورده شد، به عنوان یک حقیقت شناخته شد، بلکه درپراتیک بعدی مبارزه ی طبقاتی انقلابی و مبارزه ی ملی انقلابی نیز صحت آن به ثبوت رسید. ماتریالیسم دیالکتیک حقیقت عام است ، چه هیچ پراتیک انسانی قادر به گریختن از حوزه آن نیست. تاریخ شناخت بشر به ما نشان می دهد که صحت بسیاری ازتئوریها ابتدا ناکامل است اما این ناکاملی بعدآ ازطریق آزمایش درپراتیک از بین می رود. بسیاری از تئوریها اشتباه اند، اما از طریق آزمایش درپراتیک اشتباه آنها اصلاح می شود. درست به همین علت است که پراتیک معیار سنجش حقیقت و «...نظرگاه زندگی و پراتیک باید اولین و اساسی ترین نظرگاه تئوری شناخت باشد » (٦) استالین خیلی بجا می گوید: « تئوری هرگاه با پراتیک انقلابی توأم نگردد ، چیز بی موضوعی خواهد شد ، همانطور که پراتیک نیز اگر راه خویشتن را با پرتو تئوری انقلا بی روشن نسازد ، کور ونابینا می گردد »(٧)
آیا حرکت شناخت را می توان تا اینجا پایان یافته تلقی کرد؟ ما جواب می دهیم : حرکت شناخت هم پایان یافته و هم پایان نیافته است. وقتی که افراد جامعه به پراتیک تغییر پروسه عینی (چه پراتیک تغییر پروسه طبیعی و چه پراتیک تغییر پروسه اجتماعی) درمرحله معینی از تکامل آن دست زنند ، می توانند در نتیجه انعکاس پروسه عینی در مغزخود و فعالیت ذهنی خویش شناخت خود را ازحسی به تعقلی تکامل دهند ، وایده ها ، تئوریها ، نقشه ها و یا پروژه هایی بیافرینند که بطورکلی با قانونمندیهای این پروسه عینی مطابقت کند. سپس آنها این ایده ها ، تئوری ها ، نقشه ها و یا پروژه ها را در پراتیک همین پروسه عینی بکار می بندند و اگر به هدف مورد نظر خود دست یابند ، یعنی اگر ایده ها ، تئوریها ، نقشه ها و یا پروژه هایی که قبلا تهیه شده اند ، در پراتیک همین پروسه به عمل درآیند و یا بطور کلی تحقق یابند ، حرکت شناخت این پروسه مشخص را می توان پایان یافته تلقی کرد. درپروسه تغییر طبیعت مثلا تحقق یک نقشه مهندسی ، اثبات یک فرضیه علمی ، خلق یک مکانیسم ، محصول یک کولتورکشاورزی ، یا در پروسه تغییر جامعه مثل موفقیت دریک اعتصاب ، پیروزی دریک جنگ یا اجرای یک نقشه آموزشی - همه اینها را می توان بمثابه نیل به هدف مورد نظر تلقیکرد. اما بطورکلی ، چه در پراتیک تغییر طبیعت و چه در پراتیک تغییر جامعه ، به ندرت پیش می آید که ایده ها ، تئوریها ، نقشه ها و یا پروژه هایی که دراصل توسط انسانها تهیه شده اند ، بدون کوچکترین تغییری تحقق یابند. زیرا انسانهایی که به تغییر واقعیت می پردازند ، اغلب درمعرض محدودیت های بسیاری قرارمیگیرند؛ آنها نه فقط بوسیله شرایط علمی وتکنیکی موجود ، بلکه به وسیله تکامل خود پروسه عینی و درجه بیان آن ( جوانب مختلف و ماهیت پروسه عینی هنوز بطور کافی آشکار نشده است) نیز محدود می شوند. در چنین وضعی ، از آنجا که در جریان پراتیک موارد پیش بینی نشده ای پیش می آیند ، معمولآ ایده ها، تئوریها ، نقشه ها و یا پروژه ها بایستی بطور جزئی و حتی در موارای بطور کلی عوض شوند. به بیان دیگر گاهی اتفاق می افتد که آن ایده ها ، تئوریها ، نقشه ها و یا پروژه ها بطور جزئی یا کامل با واقعیت عینی تطبیق نمی کند. باین معنی که قسمتی یا همه آنها نادرست می باشند. دربسیاری موارد انسان ابتدا پس از تکرارچندین باره ناکامیها موفق می شود شناخت ا شتباه آمیز خود را تصحیح کند و به انطباق با قانونمندیهای پروسه عینی دست یابدبد و به این ترتیب ذهنی را به عینی مبدل سازد ، به سخن دیگر، درپراتیک به نتیجه پیش بینی شده نایل آید. درهرحال دراین لحظه حرکت شناخت بشررا از یک پروسه عینی معین درمرحله معینی از تکاملش می توان پایان یافته تلقی کرد.
ولی درباره پیشرفت پروسه باید گفت که حرکت شناخت بشر پایان نیافته است. هر پروسه، چه در طبیعت و چه درجامعه، به علت تضادهای درونی و مبارزه درونیپیش می رود و تکامل می یابد و حرکت شناخت بشر نیز باید درامتداد آن پیش رود و تکامل یابد. آنچه مربوط به حرکت جامعه می شود ، این است که رهبران واقعی انقلا بی همانطور که در بالا گفته شد ، نه تنها باید قادر باشند اشتباهاتی را که احتماًلآ در ایده ها ، تئوریها ، نقشه ها و یا پروژه ها رخ می دهد ، تصحیح کنند، بلکه باید بتوا نند هنگامی که یک پروسه عینی معین از یک مرحله تکامل به مرحله تکامل دیگرپیشرفت و تغییر می کند ، شناخت ذهنی خود و کلیه شرکت کنندگان درانقلا ب را همپای آن پیشرفت تغییر دهند ، به عبارت دیگر، آنها باید وظایف جدید انقلابی و برنامه جدید کار را مطابق با تغییرات نوین اوضاع مطرح کنند. دریک دوره انقلا بی وضعیت خیلی سریع تغییرمی یابد؛ اگر شناخت انقلا بیون با این تغییرات سریع همگام نگردد، آنها نخواهند توانست انقلاب را به بپروزی رسانند.
معهذا اغلب پیش می آید که فکرازواقعیت عقب می ماند؛ این ناشی ازآن است که شناخت انسان درآن شرایط مختلف اجتماعی محدود می شود. ما درصفوف انقلا بی خود علیه محافظه کاران افراطی مبارزه می کنیم ، زیرا فکرآنها نمی تواند مدام با وضع عینی تغییر یافته پیش رود؛ این درتاریخ بمثابه اپورتونیسم راست تظاهرکردهاست. این افراد نمی بینند که مبارزه تضادهای پروسه عینی را به پیش راندهاست، درحالیکه شناخت آنها درهمان مرحله قدیمی ثابت ماندهاست. این یکی از ویژگیهای تفکرهمه محافظه کاران افراطی است. فکرآنها ازپراتیک اجتماعی جدا شدهاست. آنها نمی توانند درپیشاپیش ارابه جامعه حرکت کنند و هدایتش نمایند، بلکه فقط به دنبال آن می دوند و از اینکه اینقدر سریع به پیش می رود ، غرغرمی کنند و می کوشند آنرا به عقب بکشانند و درجهت عکس منحرف سازند.
ما علیه قافیه بافآن « چپ » نیز مبارزه می کنیم. فکرآنها از روی مرا حل معین تکامل پروسه های عینی می جهد؛ برخی ازآنها تصورات واهی خود را حقیقت می پندارتد و برخی دیگر تلاش میکننند تا قبل ازموقع به آرمانهائی تحقق بخشند. که فقط درآینده می توانند تحقق یابند. آنها خود را از پراتیک جاری اکثریت مردم و ازواقعیات روز جدا می کننند و باین ترتیب در عمل به ماجراجویی می گرایند.
صفت مشخصه ایده آلیسم و ماتریالیسم مکاانیکی ، اپورتونیسم و آوانتوریسم شکاف بین عین و ذهن ، جدائی شناخت از پراتیک است. تئوری شناخت مارکسیستی لنینیستی که صفت مشخصه آن پراتیک اجتماعی علمی است ، باید با قاطعیت تمام علیه اینگونه نظرات نادرست مبارزه کند. مارکسیستها معتقدند که درپروسه مطلق و عمومی تکامل عالم، تکامل هر پروسه مشخص نسبی است و ازاین رو درسیرلایزال حقیقت مطلق، شناخت انسان ازهر پروسه مشخص درمراحل معین تکاملش فقط حقایق نسبی را دربرمی گیرد. حاصل جمع عقاید نسبی بیشمار حقیقت مطلق را می سازد (٨) تکامل یک پروسه عینی تکاملی پراز تضاد و مبارزه است؛ تکامل حرکت شناخت انسان نیز تکاملی پر از تضاد و مبارزه است. هرحرکت دیالکتیکی جهان عینی قادراست دیریا زود درشناخت انسان انعکاس یابد. پروسه پیدایش ، تکامل و زوال درپراتیک اجتماعی پروسه ای است بی پایان؛ پروسه پیدایش ، تکامل وزوال در شناخت انسان نیز پروسه ای است بی پایان؛ از آنجا که پراتیک انسان که واقعیت عینی را طبق ایده ها ، تئوریها ، نقشه ها و یا پروژه های معین تغییر می دهد ، پیوسته گام به گام پیشرفت می کند ، شناخت بشر از واقعیت عینی نیز بدینسان همواره عمیقتر وعمیقترمی شود. حرکت تغییرجهان واقعی عینی هرگزپایان ندارد ، شناخت انسان ازحقیقت درجریان پراتیک نیز بی پایان است مارکسیسم- لنینیسم به هیچ وجه به حقیقت پایان ندادهاست ، بلکه برعکس درجریان پراتیک برای شناخت حقیقت لاینقطع راههای تازهای می گشاید. نتیجه گیری ما وحدت مشخص تاریخی ذهن وعین ، تئوری و پراتیک ، دانستن و عمل کردن ، وهمچنین مبارزه با همه نظرات نادرست « چپ » یا راست جدا شده ازتاریخ مشخص می باشد.
دردوران کنونی تکامل جامعه ، تاریخ مسئولیت شناخت درست جهان و تغییر آنرا برعهد ه پرولتاریا و حزب آن نهادهاست. این پروسه ، پروسه پراتیک تغییر جهان که به وسیله شناخت عینی تعیین شده است ، اکنون درچین و سراسر جهان به لحظه ای تاریخی رسیده - لحظه بسیارمهمی که تاریخ تاکنون به خود ندیدهاست ، باین معنی که تاریکی بطورکلی از جهان و چین رخت خواهد بست و این جهان به جهانی تابناک که هیچ گاه تاکنون نظیرش نبودهاست ، دنبال خواهد شد. مبارزه پرولتاریا وخلقهای انقلابی برای تغییر جهان ، وظایف زیررا برعهده دارد: تغییر جهان عینی و در عین حال تغییر جهان ذهنی خود - تغییر استعداد معرفت جوی خود، تغییرمناسبات جهان ذهنی و عینی هم اکنون در قسمتهایی از کره زمین - دراتحاد شوروی - این گونه تغییرات درجریان است و انسانها درآنجا پروسه این تغییرات را تسریع می نمایند. هم اکنون خلق چین و خلقهای سراسر جهان یا چنین پروسه ای را طی می کند ویا درآینده طی خواهند کرد. جهان عینی که باید تغییر یابد و دراینجا ازآن سخن می رود، همه مخالفان این تغییرات را نیز دربرمی گیرد. آنها قبل ازآنکه بتوا نند به مرحله تغییر آگاهانه قدم گذارند، باید یک دوران تغییر اجباری را طی کند. عصر کمونیسم زمانی در سراسر جهان فراخواهد رسید که بشر یت خود و جهان را آگاهانه تغییر دهد.
به وسیله پراتیک حقیقت را کشف کردن و بازدرپراتیک حقیقت را اثبات کردن و تکامل دادن؛ فعالانه از شناخت حسی به شناخت تعقلی رسیدن و سپس از شناخت تعقلی به هدایت فعال پراتیک انقلابی برای تغییر جهان ذهنی و عینی روی آوردن؛ پراتیک ، شناخت ، بازپراتیک و بازشناخت - این شکل درگردش مارپیحی بی پایانی تکرار می شود وهربارمحتوی مارپیچ های پراتیک وشناخت به سطح بالاتری ارتقاء می یابد.اینست تمام تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک، اینست تئوری ماتریالیستی - دیالکتیکی وحدت دانستن و عمل کردن.
یاداشتها
١- لنین :« خلاصه از« علم منطق » هگل »
٢- مراجعه شود به مارکس :« تزهائی درباره فوئر باخ » و لنین « ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیم » فصل ،٢ بخش٦
٣- لنین : « خلاصه از«علم منطق » هگل »
٤- مراحعه شود به لنین : «خلاصه از«علم منطق » هگل » که می گوید : به منظور درک کردن باید درک و مطالعه را بطور تجربی آغاز نمود، از تجربی به عامیت ارتقاء یافت. »
٥- لنین: «چه باید کرد؟ » فصل اول ، بخش ٩.
٦- لنین: «ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیم » فصل٢ ، بخش٦.
٧- استالین « درباره اصول لنینیسم» قسمت ٣
٨- مراجعه شود به لنین «ماتریالیسم و امپریریوکریتیسیم » فصل٢ ، بخش ٥.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر